نميدونم چرا ولي يک دفعه اي غم توي دلم نشست. انگار بدون مادر احساس ميکردم که حسابي پشتم خاليه! اگه مادر منم الان بود شايدکلي سرنوه اش ذوق ميکرد! هميشه 10 روز اول زايمان رودختر خونه ي مادرش ميمونه ولي من بايد زايمانم رو توي غربت وپيش آدمهايي که هيچي ازشون نميدونستم و از من بدشون مي اومد انجام ميدادم! وفقط بايددلم رو به ايليا خوش ميکردم!چقدر تنهايي سخت ودردآور بود!
ايليا که ناراحت شدنم رو فهميد گفت: نگران نباش! مادر منم زن خوبيه! مطمئنم که ازش خوشت مياد.
ـ آره خوب! مادر توهم بايد زن خوبي باشه!
دوساعتي رو کنارهم توي خونه خوابيديم وساعت 5/4 براي خريد زديم بيرون. درست مثل بار اولي که با ايليا رفتم خريد هروقت چشمم چيزي روميگرفت بدون اينکه چيزي بگم ميرفت واون روميگرفت. بعد از خريدن چند دست لباس و کفش کيف براي خودم وايليا از بازار زديم بيرون. داشتيم ميرفتيم سمت پارکينگ که ايليا جلوي يک مغازه ي لباس بچه وايستاد. کنارش رفتم وگفتم: چي ميخواي؟
با دست لباس آبي کوچيکي روکه خيلي خوشگل بود نشونم دادوگفت: بگيرمش برا ارميه بابا؟
باخنده گفتم: از الان به فکر سيسمونيشي؟
ـ اوهوم!
يه لباس سبز که شورت وتاپ خوشگلي بود رونشون دادم وگفتم: اون بهتر نيست؟
ـ اونم خوبه!
وارد مغازه شديم و بعد از خريدن اون دودست لباس از مغازه بيرون اومديم.دوتامون انقدر ذوق داشتيم که اگه دست خودمون بود کل مغازه روميخريديم! ولي ايليا ميگفت جنساي فرانسه بهتره وخريدامون روهمونجا ميکنيم. بوي گلهاي ياسي که از گل فروشي کنار خيابون مي اومد انقدر مستم کرده بودکه باوجود پر بودن دستامون به ايليا گير دادم که چندتا شاخه گل بگيريم. وقتي سوار ماشين شديم بوي ياس ها توي ماشين پيچيد.باولع بوکشيدم وگفتم: توچه جوري ميتوني از اين بوبگذري؟
ـ اينم جزء ويار بارداريه؟
ـ آخه مگه من چندبار حامله شدم که بدونم؟
ـ والا ماهميشه شنيده بوديم که زنا ويار ترشي جات ميکنن نه بوي گل ياس!
ـ واي ايليا! گفتي ترشي هوس کردم!
ـ بيا! ببين! حالا من الان واسه تو ترشي ازکجا پيداکنم؟
ـ نميدونم ولي شديد هوس ذغالخته کردم!
ـ اي واي من! الان بچه ام مي افته! صبر بگير ببينم اين مغازهه داره! ماشين روکنار خيابون پارک کردو از ماشين پياده شد.دستي روي شکمم کشيدم وگفتم: ماماني ترشي ميخواي؟ قوربونت بشم من!
چند دقيقه بعد ايليا با دوتا کاسه ذغالخته برگشت.نگاهي به سرخي رنگش کردم ودلم رفت! کاسه رو گرفتم وباولع شروع کردم به خوردن. ايليا که خوردن منو ديد گفت: اينقدر خوشمزه است که اينجوري ميخوري؟
ـ خوب امتحان کن!
يه قاشق از ذغالخته هاروکه خورد قيافه اش روکشيد توي هم وگفت: چقدر ترشه! اينارو چجوري ميخوري دختر! بيا بگير مال خودت! واي چشام لوچ شد!
خنديدم وبعد از تموم کردن کاسه ي خودم کاسه ي ايليا رو هم باولع خوردم: واي! خيلي خوب بود!
ـ ويارت افتاد؟ بريم؟
ـ اوهوم بريم!
ماشين رو روشن کرد وراه افتاديم. بعد از خالي کردن خريدامون روي مبل ولو شديم.انقدر راه رفته بودم کم درد گرفته بودم.روي ايليا ولو شدم وگفت: مردم از کمر درد!
ـ بخواب به پشت!
ـ چي؟
ـ ميگم بخواب به پشت.به پشت خوابيدم وايليا آروم شروع کرد به ماساژ دادن کمرم.انقدر خوب ماساژ ميدادکه کم کم دردش افتاد. گفت: خوبه؟
ـ آره بهتر شد!مرسي.
ـ شام چي داريم عيال؟
ـ هيچي! گشنه پلو!
ـ اي بابا! تخم مرغ داريم.؟
ـ اوهوم!
ـ خوبه! پس يه املت بزنيم به رگ!
ـ خودت درست کن! من نا ندارم!
ـ بله ديگه! ميگن ناز کشداري ناز کن! باشه! مام که گردنمون از موباريک تر! چشممون کور خودمون درست ميکنيم!
ـ اينقدر زبون نريز! من ميخوام اينارو جابه جاکنم!
ـ باشه عيال! شماراحت باش.
از جام بلند شدم وبعد از پوشيدن يه تاپ دامن زرد مشغول جمع وجور کردن خريدا شدم. ايليا هم بعد از شستن دستاش شروع کرد به خوردکردن گوجه. گل هارو گذاشتم توي گلدون و گذاشتمشون روي اپن.تقريبا تمام خريدها رو جابه جاکرده بودم که صداي ايليا بلندشد: خانوم خانوما؟ بفرماييد شام!
يکم عطر به خودم زدم.سرو وضعم روتوي آيينه مرتب کردم و رفتم توي آشپزخونه. ايليا صندلي روبرام عقب کشيدو بعدش خودش نشست. املت روي ميز حسابي چشمک ميزد. باخنده گفتم: الحق که اين غذاييست درخور شاهان!
ـ البته همسر عزيزم! درهيچ کجاي کشورما چنين غذاي لذيذي پيدا نميشود! اين غذافقط درقصرما وبراي شاه وملکه پخته ميشود وعوام از خوردن آن محروم اند!
ـ چه تاقچه بالايي هم واسه املتش ميزاره!
ـ پس چي؟! غذا به اين خوشمزگي گيرت نميادخانوم!
ـ البته آقا!
ـ پيازم بخور!
ـ نه! دوست ندارم!
ـ اي بابا! توکه هيچي دوست نداري! پياز ضدعفوني کننده است! ميترسم اون همه ذغالخته ي چرکي که خوردي حالتو بدکنه!
ـ واي... ذغالخته!
ـ جان من دوباره ويارت نگيره ها!
ـ نه! فعلا اين املته خوشمزه تره!
ـ پس بخور که فسقل بابا گشنشه! البته باپياز!
ـ گير نده ديگه ايليا!
ـ من گير ميدم؟ بعد صندليم رو کشيدسمت خودش وهمونجوري که بايک دستش پشت کمرم روگرفته بود با اون يکي دستش قلقلکم ميداد! باخنده گفتم: نکن ايليا... نکن...
ـ پياز ميخوري يانه؟ زود تند سريع جواب بده! وهمنچنان به قلقلک دادن ادامه داد. من که از شدت خنده دل ضعفه گرفته بودم گفتم: باشه...باشه...توروخدا...ولم کن!
دستش رو برداشت وگفت: قول؟
درحالي که هنوز خنده ام بند نيومده بودگفتم: قول!يکم توي چشمام نگاه کرد ودرست قبل از اينکه ولم کنه، بوسه ي کوتاهي روي لبم گذاشت و کمرم رو ول کرد. از حرکت ناگهانيش جا خوردم ويکم باتعجب نگاهش کرد.لقمه به دست، وقتي نگاهمو ديدگفت: چيه؟
سري تکون دادم وگفتم: هيچي!
ـ بيا اين روبخور. لقمه روگرفت سمتم. خم شدم وبوسه اي روي دستش گذاشتم و همونجوري سرلقمه رو گاز زدم.وقتي سرم روبالا گرفتم برق چشماي ايليا توي صورتم پاشيد. لقمه ي نيمه ي خورده ي من رو بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بردسمت دهنش وخورد. ميدونستم اگه به ايليا باشه تاصبح ميخواد نگاهم کنه. نگاهم رو ازش گرفتم ويه لقمه ي ديگه براي خودم درستکردم. ولي نگاه ايليا همچنان روي من ثابت بود. باخنده گفتم: فسقل ميگه بابايي مامان رو اينجوري نگاه نکن! نميتونه غذابخورم!
ـ بهش بگو بابايي هم اگه اينجوري ماماني رو نگاه نکنه نميتونه غذابخوره!
ـ توکه هيچي نميخوري!
ـ توکه ميخوري منم سيرميشم!
ـ ايليا!!!! اذيت نکن ديگه! پاميشم ميرما!!!
خنديدوسرش روانداخت پايين. بعداز شام ظرف هاروجمع کردم و خواستم بشورمشون که ايليا دستم روگرفت وگفت: امروز زياد سرپابودي! توبشين من خودم ميشورم!
ـ اکشال نداره!چندهفته ديگه که بيشتر اينجانيستيم! توي فرانسه هم قرار نيست از اين کارا بکني!
ـ چرا؟
ـ خدمتکاردارم!
ـ مرده يازن؟
ـ زن!
ـ مجرده؟
خنديدوگفت: نه حسودخانوم! يه پيرزنه!
نفسم روبيرون دادم وگفتم: خوبه!
پيش بندرو از دورکمرش باز کرد وکنارم نشست. سرم روبه بازوش تکيه دادم وخميازه کشيدم. نوک بينيم روفشار دادو گفت: خوابت مياد؟
ـ اوهوم!
يکي از دستاش روبرد زير پام وکشيدتم توي بغلش ورفت سمت اتاق. توي بغلش فرورفتم واز شدت خستگي سرم نرسيده به بالشت خواب چشمام رو ربود!
صبح با احساس دردي که يک لحظه توي شکمم پيچيد وقطع شد بيدارشدم. بدون اينکه چشام روباز کنم بادست دنيال ايليا گشتم ولي سرجاش نبود. چشمام روباز کردم و به دور اطراف نگاهي انداختم. کاغذي روي سمت ديگه ي تخت افتاده بود.دست خط، مال ايليا بود:
سلام گل خانوم!
من رفتم سفارت! مواظب خودت باش. فسقلم ازطرف من ببوس.
ازجام بلندشدم وبعداز يه دوش کوتاه وخوردن يه صبحانه ي مختصر گوشي روبرداشتم و زنگ زدم به ايليا.بعد از چندبوق جواب داد: سلام خانوم خانوما!
ـ سلام. خوبي؟
ـ عاليم! توخوبي؟
ـ اوهوم!
ـ فسقل خوبه؟
ـ آره!
ـ اذيت نميکنه؟
ـ نه! فقط به جنب وجوش افتاده!
ـ چي؟؟؟
ـ داره تکون ميخوره!
ـ بابايي فداش شه!
ـ کجايي؟
ـ جونم واست بگه که همين الان از سفارت اومدم بيرون.
ـ خوب؟چي شد؟
ـ يکم کاراي ويزاگرفتنت دنگ وفنگ داره ولي چون من اونجااقامت دارم يکي دوروزه درست ميشه!
ـ ايليا؟
ـ جان؟
خواستم چيزي بگن که در رو زدن.پرسيد: منتظرکسي بودي؟
ـ نه!
ـ پس کيه؟
ـ نميدونم! يه لحظه گوشي دستت الان ميام.گوشي روگذاشتم روي اپن ورفتم سمت در. ازپشت درپرسيدم: کيه؟ ولي صدايي نيومد. شالم روسرم کردم ولاي در روباز کزدم وباديدن چهره اي که بااخم زل زده بود بهم تمام ترس دنيا ريخت توي وجودم! چندقدم عقب عقب رفتم وخوردم به ديوار. با اون چشمايي که از عصبانيت قرمز شده بود يه قدم برداشت ودر روپشت سرش بست!
رضا بود. با اون چشماي وحشي که هميشه توي بچگي از ديدنش وحشت به روحم چنگ ميزد. لبم روخيس کردم وباتته پته گفتم: چي کار داري؟
پوزخندي گوشه ي لبش نشست وگفت: شايگان بهم گفت خيلي عوض شدي! باورم نميشد. نه! ميبينم حسابي ترگل ورگل کردي! وهمونجوري که توي خونه راه ميرفت ودوراطراف رو نگاه ميکرد گفت: ميبينم که حسابي به خودت رسيدي! خوبه خوبه...
مغزم قفل کرده بود. انگار فلج شده بودم ونميتونستم حتي قدم از قدم بردارم. رضا نماد کامل تمام کابوس هاي شبانه ام بود.کابوسي که حالا توي واقعيت روبه روم وايستاده بود وداشت توي خونه ام راه ميرفت. بچه توي شکمم انگار که ترس من بهش سرايت کرده باشه پيچي خورد وبه ته شکمم چسبيد. دستم روگذاشتم روي شکمم وانگار که بخوام دلداريش بدم آروم گفتم: نترس مامان!من مراقبتم عزيزم...نترس...
رضا روي مبل نشست وگفت: بعد يه سال واندي برادرت اومده خونت! نميخواي ازش پذيرايي کني؟
ـ از...ازجون من...چي ميخواي؟
ـ ازجونت؟ هيچي! جون تو چه ارزشي براي من داره!؟
ـ چرا اومدي اينجا؟
ـ اومدم خواهرم روبرگردونم خونه اش!
ـ من هيچ کجانمي يام!
ـ آره خوب! منم يه مدت مثل خانا زندگي ميکردم بهم مزه ميکرد وديگه ازش دست نمي کشيدم!
ـ ازخونه ي من برو بيرون!
ـ خونه ي تو؟؟؟ مسخره است! انگار يادت رفته هرچي داري از شايگان داري ها!
ـ پس اون عوضي آدرس اينجارو بهت داده آره؟
ـ نميدونم چرا حالا اينکارو ميکنه! فقط بهم گفته که توبايد برگردي!
ـ بابت اينکار چقدربهت داده؟
ـ اونقدري که اگه نيومدي همينجا سرت روببرم!
انگار بالاي چوبه دار داشتم دست وپا ميزدم.نفسم بنداومده بود داشتم خفه ميشدم! طاقت اون نگاه هاي بي پرواي خيره اش رونداشتم! طاقت لحن جسوري که ادم روخورد ميکرد نداشتم! حالت تهوع داشتم وحتي نميتونستم يه دقيقه ي ديگه روپام وايستم. دويدم توي اتاق .توي حموم بي هدف عوق زدم.يکم بعد که حالم جااومد ونفسم سرجاش برگشت صورتم رو شستم وخواستم برگردم توي هال که ديدم رضا وايستاده سرچمدون ايليا وداره باچهره اي که از خشم سرخ شده به لباساش نگاه ميکنه!
به ديوار تکيه دادم تا نيفتم. رضا که سرو صداي منو روشنيد برگشت وبا دادگفت: شايگان که گفت طلاقت داده، اينا مال کدوم کره خريه؟
سرگيجه داشتم.نميتونستم درست جلوم روببينم.رضا که کروات ايليا دستش بود به سمتم هجوم آورد بازوم روچنگ زد وگفت: حرف بزن سليطه! اينا مال کيه؟ وسيليش برق رو از سرم پروند! با بهت نگاهش کردم و خواستم توضيح بدم که سيلي دومش خوابيد توي صورتم. جيغ زدم: نکن لعنتي!
وهمين زنگ خطري بود براي رضا که منو بگيره زير مشت ولگد! مثل قديم کمربندش رو در آورده بود وبا بيرحمي تمام ميزد و من فقط جيغ ميکشيدم! پاهام رو توي شکمم جمع کرده بودم که از بچه ام محافظت کنم و بي هدف جيغ ميزدم وکمک ميخواستم.انگار که کمربند ارضاش نکنه اون رو دورانداخت و بالگد افتاد به جونم ومحکم ميکوبيدتوي شکمم! از درد درحال مرگ بودم وبي هدف ايليا رو صداميزدم. ضربه هاش به قدري محکم بودکه حس ميکردم اين لحظه ها، لحظه هاي آخر زندگيمه! مدام خون بالا مي آوردم وهمش خودم روجمع ميکردم که ضربه ي کمتري به شکمم بخوره.
رضا که خودش روآماده کرده بود يه لگد ديگه توي شکمم بخوابونه يک هو از زمين کنده شد واون ور اتاق روي زمين افتاد. ومن براي چندثانيه تونستم صورت ايليا رو که از خشم کبودشده بود ببينم.ايليا روي رضا نشست وتا ميخورد مشت کوبوند توي صورتش! ميدونستم خشمش انقدر زياد هست که تانکشتش راحت نميشه. درد شکمم انقدر زياد شد که بي اختيار جيغ کشيدم: ايلــــــــــــــــــــــ ـــــيا! وبعد از هوش رفتم.
توي بيهوشي دست وپاميزدم وفقط صحنه هاي مبهمي رو تيکه تيکه به خاطر مي آوردم... عطر ايليا که توي سرم پيچيد.... تکون هاي شدت ماشين.... دم ودستگاه بيمارستان.... وباز هم عطر ايليا.... وبعد سياهي وسياهي.....
با احساس تهوع درحالي که سرم مثل کوه سنگين بود از اغما بيرون اومدم.بي اراده روي ملاحفه ي سفيدي که روم بود خون بالا آوردم واشک از چشمام سرازير شد. توي اتاق خودم بودم. توي خونه ي خودم. روي تخت خودم وسرمي به دستم وصل بود. احساس دل ضعفه وتهوع ودردي که توي تمام عضلات بدنم پيچيده بود به هم گره خورد وباعث شد باناله دادبزنم: ايليا....
صداي قدم هايي که انگار داشت توي خونه ميدويد بلند شد وچند ثانيه بعد چهره ي بهم ريخته ي ايليا جلوم بود. مثل ماهي به خودم ميپيچيدم واز درد ناله ميکردم.ايليا بي توجه به من سرنگي رو وارد محفظه ي سرم کرد ومايه ي توش رو خالي کرد. زرد شدن رنگ مايه ي سرم رو بالاي سرم ميديدم وبعد سنگيني ايليا که روي تخت نشست و دستم رو توي دستاش گرفت. چند دقيقه بعد انگار که مسکن ايليا اثر کرده باشه يکم از دردم کم شد وتونستم برگردم وايليا رو ببينم.
موهاش بهم ريخته توي صورتش ريخته بود وريش چند روزش صورتش رو زبرکرده بود. چشماش ديگه برق سابق رونداشت ولب هاش آويزون بود. باناله گفتم: بچه ام... ايليا بچه ام که توريش نشده؟
چهره ي ايليا بيشتر توي هم رفت وسرش رو انداخت پايين. اين يعني چي؟ دستي روي شکمم کشيدم که ورمش خوابيده بود ومثل هميشه صاف شده بود.با احساس سوزشي که بخاطر برخورد دستم با بخيه هاي زير شکمم به وجود اومد انگار قلبم روآتيش زدند. باگريه جيغ زدم: بچه ام کجاست ايليا؟ کجاست؟
چشماش ايليا پراز آب شده بود وسعي داشت منو رو آروم کنه.دستام رومحکم گرفته بود و نمي زاشت زياد ول بخورم.سرش روپايين آورد ودرگوشم گفت: جان من نهال..توروخدا بي تابي نکن!...نهال.... خواهش ميکنم....
ـ کجاست؟ کجاست؟؟؟
ايليا بي حرف سرش رو پايين انداخت ودوتا قطره اشک از چشماش پايين ريخت. وقتي ديد آروم نميشم وهمينجوري دارم گريه ميکنم از جاش بلند شد واز اتاق رفت بيرون. بچه ي من ديگه نبود! فسقل بابا رفته بود من هنوز زنده بودم.با اينکه اولش هيچ حسي بهش نداشتم ولي داشتم کم کم بهش عادت ميکردم! تازه داشت تکون ميخورده! داشت اظهار وجود ميکرد! ولي... ولي بخاطر ضربه هاي رضا...رضا...رضا... بميري رضاکه دوباره شادي روازم گرفتي! بميري که هيچ وقت خوبيم رونخواستي!
نميدونم چقدر گذشت که بخاطر گريه ومسکن خوابم برد. وقتي از خواب بيدار شدم نه ناي گريه داشتم ونه جيغ زدن. دل ضعفه داشتم و حالم بد بود. هوا تاريک شده بود وبرق هم خاموش بود.توي تاريکي ايليا رو صدازدم. چند دقيقه بعد سروکله اش پيداشد. آّباژور کنار تخت رو روشن کرد وگفت: جانم؟
ـ گرسنمه.
ـ الان برات يه چيزي ميارم. قبل از اينکه بلند شه دستش روگرفتم.برگشت وباهمون چشمايي که غم ازش ميباريد نگاهم کرد.بغضم روفرو دادم و گفتم: رضا...چي شد؟
موهاي روي صورتم روکنار زدوگفت: جايي که بايد باشه فرستادمش.
ـ زندان؟
ـ بازداشت گاه. فعلا حکمش نيومده.
بغضم داشت دوباره سرباز ميکرد که دستش روگذاشت روي صورتم وگفت: جان ايليا نهال... گريه نکن!
به سختي بغضم روفرو دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.نفسش روباحرص بيرون داد وازجاش بلندشد ورفت. چنددقيقه بعد با يه ظرف سوپ اومد وبرق رو روشن کرد.کمک کرد که با زور به پشتي تخت تکيه بدم. ظرف رو برداشت واولين قاشق سوپ روگرفت جلوي دهنم.بوي سوپ که بهم خورد دوباره حالت تهوع گرفتم ونخورده توي لگني که ايليا جلوم گرفت بالاآوردم. اشک از چشمام سرازير شده بود. باگريه ته مونده ي معدم رو بالا آوردم. ايليا که انگار به زور داشت گريه اش روکنترل ميکرد دور دهنم روپاک کردو با انگشتش اشکام روگرفت.لگن روپايين گذاشت و دوباره قاشق روگرفت جلوي دهنم که گفتم: نميخورم!
ـ بخاطر من...ضعيف شدي!
ـ نميتونم... حالم روبد ميکنه.
با نااميدي قاشق روپايين آورد وتوي ظرف گذاشت. نگاهش کردم.چشماش پرغم بود. ميدونستم که ايليا خيلي بيشتر از من ناراحته.دستم رو روي صورتم کشيدم که بادرد شديد طرف چپ پيشونيم روبه روشدم. چهره ام رو توي هم کشيدم وگفتم: چي شده؟
دستم روگرفت وگفت: کبودشده.
پوزخندي زدم وگفتم: ديگه چه بلايي سرم اومده؟
سرش رو يرگردوند. ميدونستم که هنوز بايادآوري اون لحظه خون خونش روميخوره. صورتش روبرگردوندم وتوي چشماش نگاه کردم. گفتم: ازکجافهميدي؟
ـ 4 روز ديگه. حتي نميتونم يه لحظه ي ديگه اينجا بمونم.
ـ زود نيست؟
ـ خيلي هم ديره! بايد زودتر از اينا ميرفتيم که اينجوري نشه!
با دوباره يادآوري مرگ فسقل اشک چشمام روپرکرد. ايليا خم شد و گونه ام روبوسيد وگفت: بخدا نهال ناراحتي من بابت اين قضيه نيست! من فقط بخاطرتونگران بودم. که توام خدا روشکر داري بهتر ميشي! فقط اگه بخواي هربار که يادت ميافته اينجوري بغض کني من نميتونم ادامه بدم! توي اين دو روز که باديدن قيافه ي داغونت داغون شدم، الانم که داري بهتر ميشي اين بغض کردنات نابودم ميکنه!
ـ آخه...اون بچه...
ـ هيش! آروم باش. قحطي بچه که نيومده! بعدشم اصلا به نظرمن خيلي زود بود واسه بچه دارشدنمون! ميخوام ببرمت چندسالي بگردونمت بعدش اگه خواستي بچه دارميشيم!
ـ نميتوني بفهمي ايليا...
ـ ميدونم! مادرشدن حسيه که مردا هرکاري کنن از درکش عاجزاند! ولي بخدا اينجوري فقط داري خودت رواذيت ميکني!
هق هقم نزاشت بيشتر حرف بزنم.تو آغوش ايليا فرو رفتم وزار زدم. اونم بدون اينکه چيزي بگه موهام رو نوازش ميکرد وميزاشت خودم روخالي کنم.چند دقيقه بعد از بغلش بيرون اومدم و باچشماي گريون نگاهش کردم.چشماي اونم خيس بود. اشکاش روبا نوک انگشت گرفتم و گفتم: ديدي واست مهم بوده!
ـ هرچيزي که ازتوباشه براي من مهمه نهال! حالا ديگه تمومش کن.چيزي ميخوري؟
ـ ميترسم حالم بدشه!
ـ نترس. فوقش دوباره بالامياري!
ـ ملاحفه ها کثيف ميشه.
ـ فداي سرت!
ظرف روبرداشت وآروم آروم سوپ روبه خوردم داد. تا نصفه هاش که خوردم ديگه نتونستم وگفتم: بسه.
ـ بگير بخواب خانومم.
ملافه رو روم درست کردو برق روخاموش کرد.همين که خواست ازاتاق بره بيرون گفتم: ايليا؟
ـ جانم؟
ـ توهم بيا پيشم.
ـ چشم.الان ميام.
چنددقيقه بعد توي بغل ايليا بودم واون داشت آروم آروم موهام رو نوازش ميکرد.با اينکه فسقل رفته بود ولي هنوز ايليا روداشتم.با اينکه تمام دنيا برضدمن بود ولي هنوز ايليا بود وهمين برام کافي بود.
سه روز بعد به سرعت برق وباد گذشت.انگار که همه چيز اماده شده بودکه من رواز ايران خارج کنه.حال جسميم روز به روز بهتر ميشد وحال روحيم هم چنان نتونسته بود بامرگ فسقل کناربياد. ميدونستم که ايليا نميخواد من گريه کنم با اين حال بازم گاهي توي تنهايي گريه ميکردم که از ديد ايليا پنهان نميموند. تقريبا يه نقطه ي سالم توي بدنم نبود. همه جا ياکبود بود ويا درد ميکرد.
ساعت 8 بعداز ظهر پرواز داشتيم وايليا از شب قبل چمدونامون روبسته بود.اينکه بي قرار بود روکاملا حس ميکردم.بعداز اون چند روز اون روز ظهر اولين باري بودکه ازتخت بيرون اومده بودم وکنار ايليا توي آشپزخونه ناهار ميخوردم.نه من ونه اون اشتها نداشتيم وفقط باغذا بازي ميکرديم.ايليا بيقرار رفتن ومن مردد براي رفتن.
ـ بخور ديگه!
ـ خودت چرانميخوري؟
ـ ميخورم. وگازي به پيتزاش زد. گفتم: ايليا...يه چيزي ميگم ...فقط نه نگو!
ـ چي ميخواي؟
ـ قبل رفتن...قبل رفتن رضايت بده که رضا...
ـ حرفشم نزن!
ـ بزار حرفم تموم شه!
ـ ميدونم چي ميخواي بگي ديگه! لطفا اين حس انسان دوستانت روبزار کنار! اون حتي اگه برادرت باشه براي من ازحيوونم پست تره!
ـ تقصيراون نبود!
پوزخندي زدوگفت: به قصدکشت داشت ميزدتت بعد ميگي تقصيراون نبود؟ جالبه!
ـ اون نميدونست که من حامله ام! اون حتي فکر نميکرد که توشوهرم باشي! لباسات روکه ديد غيرتي شد .فکر کرد من...
ـ اينا مهم نيست نهال! مهم اينکه بچه ي منو کشته وحالا هم بايد تاوانش روبده!
ـ مسيا ازش خواسته بود بياد سراغم!
لقمه پريد توي گلوش وبه سرفه افتاد. گفتم: چي شد؟ چندتا ضربه زدم پشتش ولي فايده نداشت.براش آب ريختم ودادم دستش. آب رو سرکشيد و وقتي حالش سرجااومد با تعجب گفت: چي گفتي تو؟
ـ هيچي! ولش کن.
ـ نهال جمله ي قبليتو تکرار کن!
قيافه اش جدي شده بود واخماش روتوي هم کشيده بود. لبهام روخيس کردم وآروم گفتم: رضا به خواست مسيا اومده بود!
ـ يعني چي؟
ـ خودت ميدوني که مسيا نميخواد ما باهم باشيم...
ـ طفره نرو نهال!
ـ رضا گفت که مسياازش خواسته که منو برگردونه خونه. سرهمين اومده بود اينجا! اون نميدونست من ازدواج کردم. ميدونست که بامسيا ازدواج کردم ولي تورو نميدونست. لباسات روکه ديد مثل هميشه وحشي شد وپريد بهم! مطمئنم اگه ميدونست که من حامله ام...
ـ بسه!
اخماش حسابي به هم گره خورده بود وباز نميشد.صورتش به کبودي ميزد ودر حال انفجار بود. از سرميز بلند شدورفت توي اتاق. ترسيده بودم.اگه بلايي سرمسيا مي آورد چي؟
ـ بهش گفته بودم دخالت نکنه! بهش گفتم که اين قضيه به خودم ربط داره!
ـ نميگم ازش دلخور نباش.ولي حق نداري به خاطر کاري که عمدي انجام نداده مجازاتشون کني! ميفهمي؟ سرحس برادر دوستي هم نميگم رضا رو آزادکنيم! من اولين نفري ام که سراين قضيه از رضا کينه دارم ولي من به فکر مليحه زنشم! اگه رضا نباشه زندگي اون ازهم ميپاشه.بعدشم ماکه داريم ميريم! نه مسيا ميتونه ديگه برامون مشکلي ايجاد کنه ونه رضا!
ـ نميتونم ببخشموشون!
ـ منم نميتونم! ولي اين درست نيست! درست نيست که الان خراب شي روسرمسيا! اون برادرته! هرکاري ميکنه فکر ميکنه صلاح تورو ميخواد! همون اوايل هم من به مسيا حق ميدادم!اگه دوست نداشتم ايليا ميگفتم به حرف مسيا گوش بدي!
ـ بس کن نهال!
ـ بلندشولباسات روعوض کن!
ـ ولي بايدقبل از رفتن ببينمش!
ـ ميبينيش! بعداز ظهر باهم ميريم پيشش عقده هات روخالي کن! ولي نه باداد وفرياد ودعوا!
ـ دارم ديوونه ميشم!
ـ پاشوايليا! حالم خوب نيست! بدترش نکن!
توچشمام نگاه کرد واز جاش بلند شد.باهم برگشتيم توي آشپزخونه وبه بازي کردن باغذا ادامه داديم.هردومون تامرز انفجار پربوديم! حتي خودم هم شک داشتم که وقتي مسيا روببينم سرش داد نزنم! فقط همين روميدونستم که مسيا زندگي بردارش رو با خودخواهي هاش ازبين برد. بايد خودم آروم مي بودم وايليا روهم آروم ميکردم.اگه اين جوري پيش ميرفت هيچ کدوم نميتونستيم عاقبت کارو به گردن بگيريم! بايد توي آرامش همه چيز روحل ميکرديم.
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان اس ام اس
داستان و
آدرس
eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.